السلام علیک حین تهلل و تکبر
همه ی توانش را جمع کرد و خودش را به مجلس امام
باقر علیه السلام رساند.
به در ورودی که رسید بر چوب دستی خود تکیه زد و
نفسی لرزان کشید. صدای خسته اش را بلند کرد و رو به امام گفت:
آقای من! شما را دوست دارم و دوستدارانتان را نیز.
و از دشمنانتان بیزارم... حلال شما را حلال و حرامتان را حرام می دانم و منتظر ظهور
امر شما هستم. جانم به قربانت با چنین حالی آیا امیدی نسبت به من دارید؟
حلقه ی شاگردان تمامی، سرهایشان به سوی پیرمرد
بود و نگاه های هاج و واجشان به اشک های ریزان پیرمرد که صدای امام آنها را به خود
آورد.
امام آغوش گشودند و فرمودند: إلیّ إلیّ
بدن نحیف و استخوانی پیرمرد را در آغوش فشردند
و او را کنار خود نشاندند و فرمودند:
اگر
از دنیا بروی بر رسول خدا و اهل بیت وارد می شوی و دیده ات روشن می شود و دلت خنک می
گردد و اگر زنده بمانی آنچه باعث چشم روشنی ات شود خواهی دید و با ما در مرتبه ی اعلا
خواهی بود.
های های گریه ی پیرمرد بلند شد تا آنکه به زمین
افتاد. امام اشک هایش را با انگشت خویش پاک می کردند. پیرمرد دست حضرت را گرفت و بوسید
و بر چشم و گونه اش گذاشت. پس از آن برخاست و خداحافظی کرد و رفت.
نگاه امام را که دنبال می کردی به راه پیرمرد می
رسید که هنوز چشم از او برنداشته بودند. سپس حضرت رو به حاضرین کرده و فرمودند:
هر کس دوست دارد مردی از اهل بهشت را ببیند به
این شخص بنگرد.
*****
دارم به انتظار خودمان فکر می کنم.
به این که هر چقدر خودمان را در انتظار بالا ببریم
به آغوش ولیّ زمان نزدیک تر شده ایم
اگر چه نبینیمش
و وقتی در آغوشش باشیم دیگر نمی توانیم دست از
پا خطا کنیم.
چون تمام وجودمان در احاطه ی دستان مهربان مولاست.
دارم به انتظار خودم فکر می کنم
به همین چشم به راهی دست و پا شکسته
به این که "ثبات قدم" در آن می تواند
سرانجام شیرینی داشته باشد...